🔥بازماندگان تاریکی🔥

خدایا باز این صداش در اومد! چشمامو با هزار زور باز کردم و از تختم دل کندم؛از پله ها رفتم پایین و خیلی بیحال گفتم:

_هوم؟

مهناز_ یه ساعته دارم صدات میکنم.چرا جوابمو نمیدی؟

_ چونکه به دلایلی.حالا چیه اول صبی؟

مهناز_ امروز مهمون داریم؛بیا کمک سولماز

_  حاا انگار من بچ،بیام برا مهمونا..

نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت:

_ رستا!! عمه فاطمت می خواد بیاد، برودیگه!

_ چیییی؟!!

با قیافه ی مهناز دیگه هیچی نگفتم و رفتم تو آشپز خونه.

مهناز مادر ناتنیمه،ولی مثه مادر ناتنیه سیندرلا نیستا!مامانم وقتی 10 سالم بود فوت کرد.

این عمه ی ایکبیری هم دست از سرم برنمی داره!! اه اه اه با اون شکم قلمبش!یه پسر و دختر به اسمای ایلیا و ایلماه داره.

سولماز وقتی قیافه ی منو دید پقی زد زیر خنده.

_ زهرمار!

_ دوباره چیشده که عمه جونت می خواد بیاد اینجا؟

_ از خودش بپرس.پروو همین دیروز اینجا می خورد!تو هم که بدت نمیاد!

_ مثلا اومدی کار کنی الان؟

_ نه بابا اومدم بگم بیا بریم تو اتاقم کارِت دارم

رفتم توی اتاقم و یه شلوار جین تنگ سیاه که یکی از زانوهاش پاره پاره بود و تیشرت طوسی که روش یه اسکلت بود؛ یه شومیزم انداختم روش که چهارخونه ی سفید سیاه بودو دکمه هاشو باز گذاشتم.شال مشکیمم انداختم سرم و نشستم پای کامپیوتر تا عمه خان تشریفشو بیاره. این سولمازم که نیومد!

مشغول بازی کامپیوتری بودم که با صدای مزاحم مهناز باختم!

_ نهههه!! کلی جون کندم تا به این مرحله رسیدم!

یه دفعه در اتاق باز شد و مثه آدمایی که برق میگیرشون پریدم تو هوا

مهناز_ چته دختر؟!

_ ترسوندیم خو!مگه زلزله اومده همچین درو باز میکنی؟

_ خیلی خب لوس نشو، پاشو اومدن، برو درو باز کن

خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:

_ کیا اومدن؟

_ رستا میگم پاشو درو برای عمت اینا باز کن!

_ چلاق تر از من تو این خونه نبود؟!

_ نگاش کن چی پوشیده!! این دیگه چیه پوشیدی؟!

_ لباس. آدما از اینا میپوشن

مهناز یه چشم غره برام اومد که هرکی جای من بود خودشو خیس میکرد، منه بیچاره و بدبخت و مظلوم و ساکت از پله ها رفتم پایین و همین که خواستم برم تو حیاط یادم افتاد ما که آیفون داریم دیگه چرا در باز کنم. رفتم داخل و گفتم:

_ مهنااااز

بدبخت بدو اومد و گفت:

_ چیه چیشده؟!؟

_ مگه ما آیفون نداریم ؟ منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!

_ از دست تو بگم خدا چیکارت کنه! آیفون خرابه.